Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایرنا»
2024-05-08@10:20:24 GMT

دعا کردم همسرم شهید شود

تاریخ انتشار: ۲۷ شهریور ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۷۰۱۹۷۲

شهید فرشاد حسونی‌زاده ۱۰ خرداد سال ۱۳۴۴ در سوسنگرد در خانواده مذهبی به دنیا آمد. پدرش عبدالکاظم و مادرش خدیجه بانو نامش را فرشاد نهادند. پدر او کارمند آموزش و پرورش مردی زحمتکش و مقید به نماز اول وقت بود و ارادت خاصی به سیدالشهدا داشت. وی هفت دختر و ۶ پسر داشت، بعد از تولد فرشاد خانواده او از سوسنگرد به اهواز مهاجرت کردند؛ ابتدا در خیابان نادری و سپس در محله کمپلو اهواز ساکن شدند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

فرشاد تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه مدرس گذراند، دیپلم را در رشته تجربی و فوق دیپلمش را در رشته بهیاری و پس از آن مدرک کارشناسی نظامی خود را در سپاه شهر اصفهان کسب کرد.

زینت موالی همسر این شهید مدافع حرم درباره فرشاد و خاطرات مشترکش با او به خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا گفت: فرشاد جزو نیروهای تکاور بود که آمادگی خود را برای رفتن به سوریه اعلام کرد، یکی از سردارهای تهران با حاجی تماس گرفت و گفت به سوریه برو. او از من پرسید بروم، از او پرسیدم آنجا باید چه کاری انجام بدهی، گفت که کارهای پشت جبهه؛ من هم پذیرفتم او به جبهه برود.

وقتی آنجا رسیده بود خود را معرفی نکرده بود. گفته بود نوع کار مهم نیست فقط می خواهم برای اسلام کار کنم، او را به انبار آجیل ها فرستادند تا برای رزمندگان آجیل بسته بندی کند. یک روز که فرمانده اش به آنجا رفت و سینی آجیل را در دستانش دید با عصبانیت زیر ظرف زد و گفت تو را فرستاده ام اینجا که بیایی آجیل بسته بندی کنی. او پاسخ داده بود من هر کاری انجام می دهم، به رزمندگان گفته بود می دانید او چه کسی است که اینگونه از او کار می کشید، بعد کار او را عوض کردند. به او گفتم چرا خودت را معرفی نکردی، گفت که وقتی کاری را برای اسلام انجام می‌دهیم نباید بگوییم چه کسی هستیم باید هر کاری را انجام دهیم.

همسرم ۴ مهر سال ۱۳۹۴ از سوریه با من تماس گرفت و گفت که برایت بلیط می‌خرم بیا اینجا تا با هم به زیارت برویم و تو را هم ببینم، آن موقع خانه ما در کرج بود اما من برای مسافرت به اهواز رفته بودم، ۴ مهر به کرج بازگشتم، ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه به فرودگاه امام (ره) رفتم و ۱۱ شب به سوریه رسیدم، همسرم دنبالم آمد و با او به ویلایی که برای ما در زینبیه در نظر گرفته شده بود، رفتیم. باید وارد یک قسمت نظامی می شدیم اگرچه آنجا سرسبز و زیبا بود اما صدای شلیک گلوله و انفجار به گوش می رسید و من از این صداها وحشت زده شده بودم.

دعا کردم همسرم شهید شود

فرشاد از نیروهای سپاه پاسداران و فرمانده تیپ مالک اشتر سوریه بود هشت سال در دفاع مقدس و از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴ در جبهه سوریه با نیروهای داعش جنگیده بود. وقتی می خواستم برای زیارت به حرم حضرت زینب (ص) بروم به من گفت دیگر خسته شده و بریده ام دعا کن به شهادت برسم، هر کس به اینجا بیاید و این صحنه ها را ببیند دیگر نمی‌تواند به زندگی ادامه دهد؛ ما ظلم هایی که به مردم سوریه می شود و حملات نیروهای داعش را به چشم می بینیم و دیدن این صحنه ها برای ما جانکاه است، ۳۰ سال است به دنبال شهادت هستم، به او گفتم حاجی تا به حال دعاهای من تو را نگه داشته است.

به زیارت حضرت زینب (ص) رفتم از او خواستم فرشاد هر آرزو و دعایی دارد را برآورده کند، سفر سه روزه من به اتمام رسید و باید به کرج باز می گشتم، همسرم مرا به فرودگاه برد به خاطر مسائل امنیتی ساعت پرواز را از قبل به ما نگفتند فقط گفته بودند ساعت ۷ در فرودگاه باشید اما وقتی ما آنجا رسیدیم مسئولان گفتند این پرواز ساعت ۵ رفته است، فرشاد ناراحت شد گفت من باید به عملیات بروم، من گفتم که بگذار بمانم خواست خدا بوده حضرت زینب (ع) هم مرا طلبیده تا ۱۴ مهر آنجا ماندم، وقتی می خواستم برای او غذا درست کنم می گفت نه من می خواهم برای مجاهدم غذا درست کنم.

گفتم، مجاهد خودت هستی پاسخ داد نه شما هستید که مثل حضرت زینب (ص) تحمل می‌کنی، برخی اوقات به حرم می رفتم از حضرت می خواستم به دل همسرم نگاه کند و به من صبر دهد، آن روزها فکر می‌کردم با خودم پیکر او را به ایران می آورم. ۱۴ مهر می خواستم با فرشاد به ایران بازگردم که فرمانده از او خواست در سوریه بماند، او به من گفت برو من یک هفته دیگر به خانه می آئیم.

چگونه توانستید شهادت فرشاد را از حضرت زینب بخواهید؟

۳۰ سال با او زندگی کردم و هر دو هدف مشترک داشتیم در این مدت همیشه منتظر بودم فرشاد به شهادت برسد هیچ گاه فکر نمی کردم او با مرگ طبیعی از این دنیا برود چون شهادت حق او بود، وقتی همسرم گفت برای من دعای نکن زنده بمانم، شرمنده شدم و از حضرت زینب (ص) شهادتش را خواستم چون هشت سال در دفاع مقدس بود بعد به گردان صابرین خوزستان رفت و جزو تکاوران شد، سردار شوشتری از او خواست به گردان صابرین تهران بیاید، او پذیرفت از آنجا هم با شهید جعفرخوانی برای مقابله با گروهک پژاک و پ ک ک کردستان رفت، هر لحظه من منتظر شهادتش بودم و خدا خواست او در سوریه به شهادت برسد. برادر فرشاد هم در عملیات نصر ۸ کردستان به شهادت رسید.

شهادت پس از آخرین تماس

همسرم ۲۰ مهر ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه با من تماس گرفت. فکر نمی کردم او در عملیات باشد. به او گفتم حاجی کی به خانه می آیی. گفت که آخر هفته، حال بچه ها را پرسید پاسخ دادم خوب هستند، فرشاد ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه همان روز درقنیطره بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.

نحوه اطلاع یافتن از شهادت/ از خبر شنیدن شهادت فرشاد خوشحال شدم

یکی از همرزمان قدیمی اش خبر شهادت فرشاد را به ما داد، شب قبل از اینکه خبر شهادت را به من بدهند احساس بدی داشتم و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، حس می کردم اتفاقی افتاده است. صبح گوشیم زنگ می خورد و دوستانش سراغ فرشاد را از من می گرفتند، من گفتم که دیروز با من تماس گرفته و حالش خوب است تا آخر هفته می آید. ساعت ۱۱ حاج حمید باوی تماس گرفت و خبر شهادت او را به من داد آن لحظه من اصلا ناراحت نشدم، حسی را داشتم که آدم بعد از یک عمر تلاش بعد از رسیدن به مدال طلا دارد؛ خوشحال بودم. پسرم روح الله پرسید چه اتفاقی افتاده، گفتم که پدرت به شهادت رسیده او داخل اتاق رفت در را بست و شروع به گریه کردن کرد.

چرا از شنیدن خبر شهادت همسرتان خوشحال شدید؟

وقتی مرگ وآخرت را باور داشته باشیم و دوست داشته باشیم تمام قدم هایمان برای خدا باشد و به این فکر کنیم که هر لحظه ممکن است آدم از این دنیا برود، فقط می توانیم نوع مرگ را انتخاب کنیم، بعضی از افراد دلبسته دنیا هستند حتی مرگ طبیعی را نمی توانند تحمل کنند اما کسی عمر جاودانه ندارد و فرشاد می گفت ۴۹ سال زندگی کردم، اگر بمیرم چه چیزی دارم به خدا بگویم. با وجود اینکه در زندگی خیلی تلاش کرده بود به او می گفتم دیگر می خواهی چه کار کنی شما همه قدم ها و کارهایی که انجام داده ای برای رضای خدا بوده. پاسخ می داد نه آنها خیلی کم است.

نحوه آشنایی و ازدواج

من در سن ۱۴ سالگی با فرشاد پسر عمه ام که ۱۹ سال سن داشت به خاطر اینکه عقایدمان شبیه هم بود ازدواج کردیم؛ شرط او برای ازدواج این بود که تا زنده است در خدمت نظام و اسلام باشد و هر جای دنیا؛ اسلام در خطر بود او به آنجا برود، من هم موضوع را پذیرفتم بعد از دوران نامزدی عاشق او شدم. اولین صبح پس از عروسی او به ماموریت رفت. قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ هم به خانه آمد.

کوله پشتی اش را بست که به جبهه برود من به گریه افتادم، خندید گفتم چرا می خندی پاسخ داد از اینکه تا این حد مرا دوست داری خوشحال هستم، می خواهم اشکت فقط برای دلتنگی باشد نه اینکه دلت بلرزد بگویی چرا به جبهه می روم، من هم گفتم نه این اشک برای دلتنگی است. هر بار می خواست به جبهه برود می گفت عهدی را که بسته ای فراموش نکنی می گفتم نه.

۳۰ سال با او زیستم و همه سختی ها را از پیش پای خود کنار زدیم و برای زندگی جنگیدیم. حاصل زندگی ما سه فرزند ناصر متولد سال ۱۳۶۶، زهرا متولد سال ۱۳۶۸ و روح الله متولد سال ۱۳۷۶ است.

خصوصیات اخلاقی فرشاد

فرشاد خیلی شوخ طبع و مهربان بود شاید من در زندگی خسته می شدم اما او خستگی ناپذیر بود و هیچ وقت گلایه نمی کرد همیشه می گفت به خدا توکل کنید. در هر جمعی با جوانان صمیمی می شد و آنها را سمت خود می کشید خیلی چیزها را برای فرزندانمان نمی پذیرفت. چون او فرزند انقلاب بود و بچه ها تفکرات امروزی داشتند، اما برخورد بدی نمی کرد به زهرا می گفت اگر چادر بر سر کردی نباید آن را در بیاوری. اگر هم چادر دوست نداری با حجاب باش، اما او گفت بابا من دوست دارم چادر بپوشم.

همسرم از نظر اخلاقی عالی بود. حقوق خود را با دوستانش تقسیم می کرد و به نیازمندان کمک می کرد، می گفت اگر نمی توانید کمک مالی کنید با مردم هم فکری و همدردی کنید.

با اینکه هشت سال از شهادت فرشاد می گذرد هر کجا می رویم از خاطرات فرشاد می گویند و همه از او به خوبی یاد می کنند.

فرهنگ ایثار و شهادت ۰ نفر راضیه زمانی دهکردی برچسب‌ها بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران جنگ تحمیلی دفاع مقدس گروه تروریستی داعش سوریه شهدای مدافع حرم شهدا سید امیرحسین قاضی ‌زاده هاشمی

منبع: ایرنا

کلیدواژه: بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران جنگ تحمیلی دفاع مقدس گروه تروریستی داعش سوریه شهدای مدافع حرم شهدا سید امیرحسین قاضی زاده هاشمی بنیاد شهید و امور ایثارگران جمهوری اسلامی ایران جنگ تحمیلی دفاع مقدس گروه تروریستی داعش سوریه شهدای مدافع حرم شهدا سید امیرحسین قاضی زاده هاشمی شهادت فرشاد تماس گرفت حضرت زینب خبر شهادت او گفت من گفت

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۷۰۱۹۷۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه

چه می‌شود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده می‌شود و خوب می‌فروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتاب‌ها در رویدادهای این‌چنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمی‌گردد.

به گزارش مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتاب‌های ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشان‌مان می‌دهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه می‌شویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و به‌ظاهر همه کنش و واکنش‌هایش زمینی‌اند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آن‌ها مواجه می‌شود، فضایل اخلاقی‌اش را نیز بروز می‌دهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمی‌آورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت می‌کند.

می‌خوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می‌کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا می‌کرد. یکی‌یکی آن‌ها را می‌آورد و می‌گفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می‌کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی‌صدا می‌خندید. وقتی ابراهیم می‌نشست، جعفر می‌رفت و نفر بعدی را می‌آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می‌رسه!

راوی می‌افزاید: آخر شب می‌خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوان‌های مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه‌های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده‌رو و ایستادم. دوتایی داشتیم می‌خندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می‌گفت کسی اهمیت نمی‌داد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت‌خواهی کرد و به بچه‌های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچه‌های گروه، با خجالت از ایشان معذرت‌خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه‌اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده‌رو ایستاده و شدید می‌خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخم‌های جعفر باز شد. او هم خنده‌اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه‌چیز تمام شد.

شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت

کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروش‌های نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت می‌کند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمان‌های آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدم‌ها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی می‌کردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیبایی‌ها و خوبی‌ها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر می‌کند، لحن صمیمی و ساده‌ای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواه‌ناخواه خواننده را متأثر می‌کند و به درون روایت می‌برد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.

در جایی از کتاب، از قول مادرش می‌خوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد، اسمش را عوض کرد. می‌گفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچه‌ها را به دل می‌کشیدم؛ اما وقتی به دنیا می‌آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آن‌ها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه‌جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.

همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگی‌اش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور می‌شود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، به‌اندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبه‌رو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت می‌کند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر می‌کردیم خیلی زود تمام می‌شود. به خیالمان هم نمی‌رسید که هی جوان‌ها بروند و برنگردند، مردها سایه‌شان از سر زن و بچه‌هایشان کم شود و زن‌ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه‌های‌شان را دست‌تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان می‌رسید، پشت کامیون‌ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی‌مان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغض‌مان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»

حرف‌های مادر، خواننده را نه فقط درگیر می‌کند، که تکان می‌دهد. خاطراتش را می‌خوانیم و در بخش‌هایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه می‌شویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟ نمی‌فهمیدم این بچه کجاها را می‌دید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می‌کردم پسرم با شهادت عاقبت‌به‌خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی‌خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می‌شود، شبیه امامش باشد.»

دیگر خبرها

  • گرامیداشت اربعین شهادت شهدای کنسولگری ایران در دمشق برگزار شد
  • یادواره شهدای اردیبهشت ماه قزوین برگزار می‌شود
  • شهادت نوزاد نجات یافته از شکم مادر شهید + فیلم
  • دست پر «مکتب حاج قاسم» در نمایشگاه کتاب تهران
  • پیام رهبری به خانواده سردار ترور شده در سوریه
  • شهادت مدال افتخاری که بر سینه شهید محبعلی می‌درخشد
  • شهید مقصودی معلمی دلسوز و وظیفه شناس بود
  • شهید مقصودی معلمی دلسوز و وظیفه شناس بودند
  • پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه
  • پیکر شهید جلال اعتماد در زادگاهش قروه آرام گرفت